loading...

حرفهای ناگفته

آره درسته از وقتی کارش زیاد شده ، زود رنج و حساس شده .. از روزی که کارشو گسترش داد و همه زندگیش تحت الشعاع قرار گرفت ، حساس شد ، زودرنج شد و .. وگرنه دلیلی ندار...

بازدید : 11
جمعه 21 فروردين 1404 زمان : 18:17
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

آره درسته از وقتی کارش زیاد شده ، زود رنج و حساس شده ..

از روزی که کارشو گسترش داد و همه زندگیش تحت الشعاع قرار گرفت ، حساس شد ، زودرنج شد و ..

وگرنه دلیلی نداره از تمام حرفای خواهرانه مون اینطوری کینه به دل بگیره و بهم بگه یکساله داری با حرفات آزارم میدی ! crying

بارها از خودم پرسیدم من ؟!

من بزرگترین خودسرزنشی زندگیم همینه که مبادا با حرف یا رفتارم کسیو اذیت کنم !

آخه چطور میتونم عزیزترین ، محرم ترین و نزدیکترین آدم زندگیمو اذیت کنم ؟!

کی و کجا آخه ؟!

چی گفتم و چه کردم ؟!

میگه همشو ریز به ریز می‌نویسم !!! و من دلم به درد میاد برای این حرف !

اولش عصبانی شدم ، دعوا کردم ،داد کشیدم و خشممو سرش خالی کردم که از کی اینطوری کینه‌‌‌ای شده !

خواستم بگم هربار خودت ازم نظر خواستی و اصلا همیشه من و تو از هم نقد یا تعریف میکنیم و این تازگی نداره!

ولی نگفتم .. چون نمی‌خواست بشنوه !

فقط ...

گفتم چرا هربار که ناراحت شدی بهم نگفتی ؟

جواب نداد ..

گفتم گیرم درست گفته باشی ،ولی اگه حرفی زدم به خودت گفتم ، نه جلوی دیگران تحقیرت کردم ، نه پشت سرت بدگویی کردم !

ولی تو کردی !

چندین مرتبه گفت هرکاری کردم درست بوده ، خودم صلاح می‌دونم چی درسته چی نیست !

همین باعث میشد خشمم بیشتر ‌و بیشتر بشه !

صلاح بدونه با بدترین حرفا خانواده خودشو ، خواهر خودشو تحقیر کنه ! اونم طبق قضاوت خودش و نه واقعیتی که حاضر نیست ببینه ؟!!!!

گفتم ولی من نمیبخشم .

گفت نبخش .. مهم نیست .

بحث بالا گرفت و ..

دیگه ترجیح میدم بیشتر از این ننویسم ازش ..

آخرش وقتی گوشیو پرت کرده بودم و جمع شده بودم تو خودم ، همسر اومد پیشم ( من بالا توی اتاق خودمون بودم و همسر و دخترک پایین ، ولی صدامو میشنیدن) بغلم کرد ، نوازشم کرد .. اولین بار بود که میدید من با خانواده خودم بحثم بشه . قربون صدقه م رفت و باهام حرف زد .. عجیب بود این حجم درک و همدردی عملی و زبانی اونم از طرف همسرم .. ولی خیلی خوب بود .. نیاز داشتم واقعا .. قلبم داشت میومد توی دهنم !

برام قرص آرامبخش آورد و گفت نمیخوام چیزیت بشه .

اون قرص هم لازم بود .. خیلی حالم بد بود .

اون شب گذشت ..

خیلی بد گذشت ..

از حرفای خواهرم ناراحت بودم . از قضاوتهاش .. از تمام بدبینیهاش ..

از خشم خودم دلخور بودم . از اینکه نتونستم خشممو کنترل کنم و ..

تا فردا عصرش حالم بد بود .. غافلگیر شده بودم !

چطور یکساله ازم ناراحته ؟!

چیا گفتم که بد برداشت کرده ؟!

من که همیشه هواشو داشتم !

مدام با خودم کلنجار میرفتم .

یادم به حرفای مامان افتاد که اونم معتقده آبجی عوض شده . و دیگه نمیشه باهاش حرف زد ..

یادم به حرفای آقای شین افتاد که بهم می‌گفت حتما دلیلی داره خواهرت تا این حد داره واکنش نشون میده و ریشه این کارها قدیمی‌از تر دوتا حرف تو هست ..

می‌گفت حدس میزنم با توجه به تابوشکنیهایی که می‌کنه ، خانوادت تورو بیشتر تایید کردن تا اون . همینکه میگی همه جا به شوخی اینو مطرح می‌کنه دلیل جدی‌‌‌ای پشتش خوابیده . و تو اتفاقا باید بیشتر از قبل حمایتش کنی ، محبت کنی و از دلش دربیاری !

که قبول نکردم حرفاشو و گفتم کار خودمو میکنم .

الان آبجی این حرفای آقای شینو نمیدونه و فکر می‌کنه اون گفته من اینطوری برخورد کنم ! برا همین وسط اون بحث و دعوا حرفشو پیش کشید و گفت آقای شین اصلا مشاور خوبی نیست !

به واقع حوصله دفاع نداشتم . اگه میکردمم باور نمی‌کرد و فکر میکرد می‌خوام توجیه کنم . ولی دلم سوخت ..

برای خودم ، برای آقای شین ، برای خواهرم !

گفتم من خیلی سعی میکنم مواظب رفتارم باشم و کسیو نرنجونم . حالا که خواهر خودم ازم رنجیده ست به حق یا ناحق ، چرا باید مقاومت کنم .

درسته که ازش دلخورم و هنوز نمیتونم ببخشمش . ولی دلیل نمیشه ازش حلالیت نطلبم . بهرحال منم خواسته یا ناخواسته اذیتش کردم و اون حق به گردنم داره .

برا همین فردا عصرش گوشیمو برداشتم و پیام دادم به آبجی ..

گفتم بخاطر این یکسال و تمام وقتایی که اذیتت کردم معذرت می‌خوام . حتی ننوشتم خواسته یا ناخواسته چون معتقده همش عمدی بوده !

بعد نوشتم فقط خواهش میکنم از این به بعد هروقت هرجا ازم ناراحت شدی همون موقع بهم بگو که با هم حلش کنیم تا کار به اینجا نرسه .

جواب داد بعد حرف می‌زنیم .

و دیگه هیچی نگفت .

از اون روزم زیاد تماس داشتیم و در مورد اون کار مشترک حرف زدیم و فعالیت کردیم . ولی در مورد دعوا دیگه چیزی نگفتیم .

میدونید ..

صرف درددل میگم ( و نه هیچ دلیل دیگه مثل اثبات بدی خواهرم . که همه ما مجموعه عیب و حسن هستیم ) من واقعا از تلافی و انتقام آبجی میترسم !

آدم رو بازی کردن نیست بهرحال .

اینکه بازم به دل بگیره و تا مدتها آزارم بده خیلی خیلی بدتر از دعوا و بحث رودررو هست .

برا همین نمیتونم خنده‌ها و رفتار عادی پشت تلفنشو باور کنم .

ولی خب تصمیم دارم برخورد نکنم . چون قلبا نمیخوام کسی رو اذیت کنم .

دیگه هم در هیچ موردی نظر نمیدم و حرف نمی‌زنم . حتی اگه ازم بپرسه یا مشورت بگیره . اگه مخالف باشم همراهی نمیکنم . ولی حرفی هم نمی‌زنم .

خدا می‌دونه چقدر دلم درک شدن میخواد این روزا ..

یکی که حال بدمو بفهمه و کمکم کنه تا برگردم به روزای خوب .

از اون شب تا حالا پرش پلک پیدا کردم . دست چپم مدام مور مور و بی حس میشه .

هنوز نتونستم هضم کنم چطور این یکساله همه چیز اینقدر عجیب کن فیکون شده !

( بیکاری همسر ، ماجرای فاطمه و حالا خواهرم )

چرا من روزای خوبو نمی‌بینم ؟!

الان تنها انگیزه سرپا بودنم دخترکم هست .وگرنه خیلی خیلی به لحاظ روحی تحت فشارم . مخصوصا در مورد بیکاری همسر !

وسط تمام این چالش‌ها ، قصه جدید دیگه‌‌‌ای شروع شده ، اونم وضعیت مادربزرگ خودم هست !

مشکوک به سرطان پوست شده متاسفانه ، اونم از نوع بدش !

فعلا تو مرحله نمونه برداری و آزمایشه !

اینطور که پیداست ماههاست درگیره ولی از همه ما پنهان کرده بوده و دکتر هم نرفته ! حالا که لکه‌های روی بدنش زخمی‌و عفونی شده مجبور شده بهمون بگه !

خدا بخیر کنه .

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 69
  • بازدید کننده امروز : 69
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 71
  • بازدید ماه : 89
  • بازدید سال : 1595
  • بازدید کلی : 1611
  • کدهای اختصاصی