امروز اولین روزی هست که دخترک روزه کامل میگیره .
نمیدونم از پسش برمیاد یا نه . ولی خوشحالم که با ذوق و خواسته خودش داره انجامش میده .
از دیشب سردرد داشتم ولی دلم نیومد برای دخترک کم بذارم . غذا درست کردم واسش و سحر بیدارش کردم . خودم کنارش نشستم ، تلویزیون رو هم با صدای کم روشن کردم تا مناجاتها و دعاهاشو بشنویم .
مثل تمام هم نسلای خودم ، سحری خوردن و شنیدن دعاهاش در کنار خانواده ، جز بهترین نوستالژیهای زندگیمه و الان با هر سختی که شده تمام تلاشمو میکنم تا دخترک هم طعم شیرینشو بچشه.
درسته که پدر و مادرش نمیتونن روزه بگیرن . ولی دلیل نمیشه منه مادر تنهاش بذارم . حتی اگه به قیمت بیشتر شدن درد در سرم باشه . حتی اگه این درد بلایی به سرم بیاره که مثل جنازه بیفتم یه گوشه درست مثل الان