loading...

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

بازدید : 15
چهارشنبه 30 بهمن 1403 زمان : 1:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

دیروز صاحبخونه اومد درخت توی حیاط رو هرس کرد ، اهل گل و گیاه نیستم زیاد و علاقه‌‌‌ای هم به نگهداری ازشون ندارم ، اما دلیل نمیشه بی تفاوت باشم نسبت به زندگی هر موجود زنده‌‌‌ای که توی خونه منه!

این درخت معلوم نیست چند ساله که دست نخورده ( حداقل سه سالشو ما اینجا زندگی کردیم ) و شاخه‌های خشکش حسابی سنگینی می‌کرد روش. برا همین دلم طاقت نیاورد و یه روز که صاحب خونه رو دیدم بهش گفتم درخت هرس لازمه ، اونم گفت نمیخوام کسی بیاد و خودم میام سراغش . که خب دیروز بالاخره اومد و حسابی اصلاح کرد سر و روی درختمونو خخ

اونقدر خلوت و ترو تمیز شده که انگار با خودش بوی عید آورده .. smiley

گفتم عید ..

نمی‌دونم تا عید چی میشه و اوضاع چطور پیش میره.. فقط از خدا می‌خوام فرج و گشایشی کنه تا حال دلمون خوب بشه .

--------------------------------------------

ـ خونه مامان اینا هم همچنان اوضاع خوب نیست و حتی بابای مهربونمم بی نصیب نمونده از رفتار ناآگاهانه ...

راستش دلم سوخت ..

بابا تنها کسیه که هیچکس نمیتونه ادعا کنه که ازش بدی دیده ! نه اینکه مظلوم باشه نه ! اتفاقا همیشه هرجا دیده حقش ضایع شده و لازمه دفاع کنه ، دفاع کرده ولی نه به شیوه جنگ و دعوا ، از راه درست و معقولش . (همینو هم به ما یاد داده ، اصلا بخاطر آموزشهای بابا بود که وقتی دیدم زندگیمو هیچ جوره نمیتونم کنترل کنم ، راه مشاوره رو در پیش گرفتم . ) در کل آدمیه که شخصیت سازگاری با آدما داره و هروقتم چیزی اذیتش کنه راحت به زبونش میاره و میگه که دوست ندارم یا ناراحت شدم و .. ( خطاب به خودش میگه نه طرف مقابل ) و نهایتا هم اگه از رفتار کسی خوشش نیاد ، بی سر و صدا دور میشه ازش .

و حالا بی اونکه بخواد داره بهش بی احترامی‌میشه که فقط ماها می‌دونیم چقدر ناراحت میشه sad

آخه بابا خیلی اونو دوست داره... و خدایی زبانی و عملی از هیچ محبت و خدمتی دریغ نکرده تابحال ..

فقط خداروشکر میکنم که مامان و بابا واسه زندگیشون برنامه دارن و همیشه سرشون گرم هست و تا جایی که میتونن درگیر جزئیات نمیشن . وگرنه خیلی بدتر میشد همه چی ..

--------------------------------

- دیروز تولد دخترک بود ، دلش جشن میخواست ولی ما قصد نداشتیم بگیریم ، فوقش یه مهمونی ساده با خانواده همسر تو برنامه مون بود ( که همونم خودمون با کیک بریم اونطرف و بیخیال دعوت و جشن بشیم ) . گذاشتیمش واسه پنجشنبه یا جمعه ..

ولی درست همون موقع ، مادرشوهر درگیر آنفولانزای جدید شد و بدجوری افتاد ..

اینطرفم آبجی و بچه‌هاش مریض شدن ، مامان و بابا خونه نبودن ، داداش هم که تکلیفش مشخص بود .

گفتیم خاله‌ها و دایی‌های همسر معمولا آخر هفته میرن خونه آقابزرگ ، ما هم با کیک بریم تو جمعشون . ( اکثرا بچه‌های همسن و سال دخترک دارن ) که از شانس ما اونا هم بیشترشون مریض شده بودن و کسی نرفته بود خونه آقابزرگ.

هیچی دیگه خواستیم بیخیال شیم ، دخترک زد زیر گریه و شروع به روضه خوندن کرد خخ

چاره‌‌‌ای نبود ، مجبور شدیم تن بدیم به خرج بیشتر و رفتیم دنبال خواهر همسر و دختر کوچولوش و بردیمشون کافه .. ( شوهر خواهرش سرکار بود )

خلاصه یکی دو ساعتی در حد چای و کیک و پذیرایی ساده نشستیم و بعدم پاشدیم و مهمونامونو برگردوندیم خونشون . که خب خداروشکر همینم عالی بود و به دخترک و دختر عمه ش خیلی خوش گذشت .

آخه وقتی برنامه‌ها بهم خورد دخترک فکر کرد دیگه همه چی کنسل شده و دیگه فقط قراره بریم کافه دورهم باشیم . اما اونجا غافلگیر شد و ... .

از هر فرصتی هم که بدست میاورد استفاده میکرد و با نفس کوچولو توی محوطه نزدیک خودمون بازی می‌کرد .

بعدشم که تو ماشین کلا آهنگ تولد بود و دست زدن و شادی کردنامون .

بهرحال هرجوری بود، امسالم گذشت ..

امیدوارم سال دیگه همه چی بهتر و با برکت تر باشه برامون .

-----------------------

- قبلا خیلی کم استوریا رو باز میکردم و نگاه میکردم بیشتر مواقع که اصلا هیچکدومو چک نمی‌کردم ، کامنت پستهای اینستاگرام رو هم زیاد نمیخوندم ؛ از وقتی بخاطر خواهرم مجبور شدم هرروز استوریها و پست‌ها و تبلیغاتشو چک و حمایت کنم ، ناخواسته درگیر پست و استوری دیگران هم شدم و بعد اون خودبخود پستهای اکسپلورر و کامنتاش اضافه شد .

اما از یه جایی به بعد دیدم دارم حس منفی میگیرم ازشون . کلا انگار فضا شده فضای جنگ و دعوا .. اصلا شفاف سازی مسایل اعتقادی و سیاسی شده رسالت همه !

هرکیم ساز خودشو میزنه و گوششو برای اون یکی بسته !

ینی نشد یه روز حتی یه روز ببینم مردم با هم درگیر نیستن ! ملت مستقیم و غیرمستقیم دارن رسالتشونو انجام میدن !

یکی با استوری ، یکی با پست ، کامنتا هم که نگفتنش بهتره !!

هیچی دیگه ، کشیدم کنار ..

اونقدر خودم مشکل و گرفتاری دارم که ترجیح میدم بار اضافه روی روانم حمل نکنم ، بقیه هم خودشون میدونن ، اگه اینجوری احساس بهتری دارن ، انجام بدن !

به خواهرمم گفتم دیگه ازم نخواه مدام دنبالت کنم . اینجوری اذیت میشم . خودم هروقت تونستم چک میکنم و هروقتم لازم بود تبلیغ و حمایت شی ، انجامش میدم ولی هرروز دیگه نه !

اونم تا حدودی درک و قبول کرد . درک کرد چون روحیاتمو می‌شناسه و می‌دونه واقعا اذیت میشم . اما خب پذیرفتنش سخته براش چون دوست داره همچنان به روال قبل ادامه بدم .

به هر صورت چاره‌‌‌ای نیست . حداقل تا شرایط زندگی خودم به ثبات نرسه نمیتونم جدال آدما مخصوصا اطرافیان و عزیزانمو ببینم .

مثلاً یکی از اون روزا که اصلا استوری ( واتساپ ، اینستاگرام ) و پست چک نکردم و نمیکنم امروز و فرداست .

سالروز پیروزی انقلاب و ..

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 64
  • بازدید کننده امروز : 65
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 66
  • بازدید ماه : 84
  • بازدید سال : 1590
  • بازدید کلی : 1606
  • کدهای اختصاصی