loading...

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

بازدید : 3
يکشنبه 6 ارديبهشت 1404 زمان : 17:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

چیزی که از آدمای اطرافم دیدم این بود که نسل دهه شصتی‌ها و احتمالا بعدتر دهه هفتادی‌ها ، به سن چهل که میرسن ، خودبخود بی پروا تر و جسورتر میشن نسبت به قبل !

عجیبه اما واقعیت داره !

کم نبوده همین دور و بر خودم که طرف یهو تغییر رویه داده ! اخلاقی ، اجتماعی ، خانوادگی و ... و ... یکی از این بخش‌ها یا حتی همشون با هم !

انگاری حصارها و مانع‌ها دیگه براشون مثل قبل بلند و غیرقابل عبور نیست ! حتی اگه اشتباه هم کرده باشن ، بازم برای عبور ازش تلاش میکنن و این عجیبه !

فقط این تغییرات برا بعضی کم و کوچیکه ، برا بعضی زیاد و بزرگ !!

بعد که می‌پرسی چی شد یهویی ؟

میگه من دیگه چهل سالمه ! تو سنی نیستم که کسی یا چیزی بخواد واسم تعیین تکلیف کنه یا مانع سرراهم بشه !

نکته جالبتر اینکه بعضی وقتا میبینم طرف به نتیجه خاصی نرسیده از فلان کار یا رفتار ! و کم کم برمیگرده به تنظیمات سابق ! ولی فقط توی همون زمینه‌‌‌ای که وارد عمل شده بوده ! و دوباره برای موضوع دیگه و حصار دیگه شانس خودشو امتحان می‌کنه !

بعضی وقتا هم دیدم طرف دیگه ترمز نداره و اصلا به عقب برنمی‌گرده که هیچ توقفم نمیکنه !

چون فرصتاش سوخته و الان قصد جبران کردن داره !

فقط اگه کسی از قبل شخصیتش شکل گرفته باشه ، زندگی و حال روحی نرمالی داشته باشه و موانع بزرگ سرراهش نبوده باشه ، به این نقطه که میرسه زیاد تغییر نمیکنه ! و همون مسیر رو طی می‌کنه !

نمی‌دونم ..

شاید اشتباه میکنم ..

ولی از اونجایی که یه دهه شصتیم و تمام دوست و همبازی‌های کودکیم اعم از زن و مرد مثل خودم که این سن رو رد کردن یا دارن رد میکنن ، همین احوالاتو داشتن ( حتی وب نویس‌ها ، کانال دارها ) این چیزا رو به چشم دیدم و تجربه کردم !

و بارها و بارها غافلگیر شدم !

خلاصه که خدا کنه آدما هرراهی که انتخاب میکنن آخرش به حس امنیت خاطر و آرامش ختم بشه .

اینا رو گفتم که بگم امروز ۴۲ ساله شدم !

تغییرات بیرونی زیاد نداشتم ، جز اینکه وابسته تر شدم به عزیزانم و ترس از دست دادن‌هام بیشتر شده ! چیزی که در این سن و سال دور از واقعیت نیست .

اما تغییرات درونی زیاد داشتم .

خیلی زیاد ... !

خصوصا نسبت به دوران جوانی !

و حالا حرفای بزرگترهای اون موقع رو درک میکنم .

الان اگه بگن آیا دوست داری برگردی به اون روزا ، جواب میدم بله حتما ، ولی نه برای زندگی مجدد که خسته تر از این حرفام خخ ، برای ترمیم و تصحیح اشتباهاتم واقعا آرزو دارم برگردم !

که نمیشه و فرصتی نیست !

اما .. الان ... همینجا که هستم ..هیچی که نداشته باشم هم بخاطر بزرگترین نعمتهای زندگیم ینی دخترکم و پدر و مادر مهربون و همیشه حامیم شکرگذار پروردگارم هستم .

و همینطور مشاور و تراپیستم که کمکش در زندگیم باعث شد تغییرات بیرونیم اصولی تر ، کم کم و معقول تر شکل بگیره . وگرنه منم حصارشکنی کم نداشتم خخ

و البته داشتن دوستان خوبی مثل شما که همیشه همراه و هم قدم زندگی من هستید و محرم حرفایی که حتی به صمیمی‌ترین افراد زندگیم نمیتونم بزنم .

سپاسگزارم ازتون 🙏 🌹 ♥️

بازدید : 18
دوشنبه 24 فروردين 1404 زمان : 20:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

کار همسر توی اون شرکت مورد نظر عملا کنسل شد .

با اون همه متقاضی انتظار می‌رفت . ولی خب ناامید شدم دیگه .

کاش شوهر خاله اینقدر امید نمی‌داد بهمون ، گرچه اونم بنده خدا نمیدونست نمیشه و تقریبا مطمئن بود از استخدام همسر !

بهرحال نشد دیگه .. crying

بازدید : 10
جمعه 21 فروردين 1404 زمان : 18:17
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

- حدسم درست بود . امروز اولین مکالمه من و آبجی خارج از فعالیت کاری بود ، خب ... کم نبود طعنه و حرف دیگه خخ

مثلا می‌گفت شوهرم تیکه انداخته که خانوادت ولت کردن نمیان حتی بهت سر بزنن !

این حرف آبجی ینی که درست میگه شما منو تنها گذاشتید و با کاراتون اجازه میدید که اون اذیتم کنه !

خب .. من جواب داشتم ولی نگفتم .

فقط گفتم شما نبودید وگرنه فلانی ( همسرم ) که از خداشه بیایم خونتون !

دیگه نگفتم بابا خودت همیشه میگی من آمادگی مهمون ندارم . من چون سرم شلوغه وقت مهمونداری و این حرفا رو ندارم .

و یا اینکه چرا فلانیها ( اقوام شوهرش ) درک نمیکنن من شاغلم ، هی میان خونه ما و منو گرفتار میکنن !

اصلا تا دیروز میگفتی خانواده خودم خیلی با درک هستن که چند ساله واسه اینکه من اذیت نشم نمیان ! الان داری همینو میکوبی تو سرم ؟! خخ خنده واقعا !

آبجیه دیگه .. جدیدا حرفاشو اینجوری میزنه ، چه میشه کرد !

بهرحال از اونجایی که آمادگی داشتم زیاد ناراحت نشدم . چندتا چیز دیگه هم گفت که مهم نیست .

باید روی ظرفیتم کار کنم .

خداروشکر امروزم راضی بودم از خودم . چون حتی اگه با حرفشم مخالف بودم ، چیزی نمیگفتم .

مثلا یکی از افراد فامیلمونو داشت قضاوت میکرد که خب تا این حد که اون می‌گفت اشتباه نکرده !

ولی من فقط سکوت کردم و گوش دادم .

چی بگم .. خودش می‌دونه . اینبار دستشو باز میذارم تا تهش بره .( قبلا سعی میکردم قانعش کنم که درست متوجه نشده و چیزایی که میدونستم رو بهش میگفتم . بعدم ازش میخواستم بزرگش نکنه . که خب اشتباه میکردم )

فردا روزی هم اگه اختلاف پیش اومد ، دخالت نمیکنم . ( احتمالا دلخوری پیش میاد)

----------------------------------------

- دیروز از لکه‌های روی بدن مادربزرگ نمونه برداریکردن ، گویا خیلی ترسیده بوده خودشم طفلی . از خاله زری خواسته بوده تنهاش نذاره تو اتاق ! ( اونم مادربزرگ قوی و مغرور من ! )

گفتن جوابش سه هفته دیگه میاد .

آزمایش چکاپ کامل هم داده که چند روز دیگه جوابش آماده میشه .

توکل بخدا ..

انشالله که فقط بیماری خود ایمنی باشه و سرطان درست نباشه .

به خاله و دایی کوچیکه گفتیم هروقت شما نتونستید همراهش باشید ، بگید ما میایم .

توی گروه فامیلی (نزدیکان درجه یک ) هم کم کم در موردش گفتیم که بقیه یهو شوکه نشن ، مخصوصا دخترخاله کوچیکه و مادرش خاله جان ( خواهر مادربزرگ)

چون اگه بیخبر اون زخما رو ببینن هول میکنن !

- عروس جدید خانواده همسر ، شماره مو از مادرشوهرش گرفته ، بهم پیام میده گاهی . بامزه ست smiley

دختر خوبیه

-----------------------------------

پ.ن

- ترجیح میدم فعلا پستهای مربوط به آبجی تو صفحه اصلی نباشه . حس خوب بهم نامیده که تا وب باز کنم چشمم بیفته بهشون .

بازدید : 11
جمعه 21 فروردين 1404 زمان : 18:17
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

آره درسته از وقتی کارش زیاد شده ، زود رنج و حساس شده ..

از روزی که کارشو گسترش داد و همه زندگیش تحت الشعاع قرار گرفت ، حساس شد ، زودرنج شد و ..

وگرنه دلیلی نداره از تمام حرفای خواهرانه مون اینطوری کینه به دل بگیره و بهم بگه یکساله داری با حرفات آزارم میدی ! crying

بارها از خودم پرسیدم من ؟!

من بزرگترین خودسرزنشی زندگیم همینه که مبادا با حرف یا رفتارم کسیو اذیت کنم !

آخه چطور میتونم عزیزترین ، محرم ترین و نزدیکترین آدم زندگیمو اذیت کنم ؟!

کی و کجا آخه ؟!

چی گفتم و چه کردم ؟!

میگه همشو ریز به ریز می‌نویسم !!! و من دلم به درد میاد برای این حرف !

اولش عصبانی شدم ، دعوا کردم ،داد کشیدم و خشممو سرش خالی کردم که از کی اینطوری کینه‌‌‌ای شده !

خواستم بگم هربار خودت ازم نظر خواستی و اصلا همیشه من و تو از هم نقد یا تعریف میکنیم و این تازگی نداره!

ولی نگفتم .. چون نمی‌خواست بشنوه !

فقط ...

گفتم چرا هربار که ناراحت شدی بهم نگفتی ؟

جواب نداد ..

گفتم گیرم درست گفته باشی ،ولی اگه حرفی زدم به خودت گفتم ، نه جلوی دیگران تحقیرت کردم ، نه پشت سرت بدگویی کردم !

ولی تو کردی !

چندین مرتبه گفت هرکاری کردم درست بوده ، خودم صلاح می‌دونم چی درسته چی نیست !

همین باعث میشد خشمم بیشتر ‌و بیشتر بشه !

صلاح بدونه با بدترین حرفا خانواده خودشو ، خواهر خودشو تحقیر کنه ! اونم طبق قضاوت خودش و نه واقعیتی که حاضر نیست ببینه ؟!!!!

گفتم ولی من نمیبخشم .

گفت نبخش .. مهم نیست .

بحث بالا گرفت و ..

دیگه ترجیح میدم بیشتر از این ننویسم ازش ..

آخرش وقتی گوشیو پرت کرده بودم و جمع شده بودم تو خودم ، همسر اومد پیشم ( من بالا توی اتاق خودمون بودم و همسر و دخترک پایین ، ولی صدامو میشنیدن) بغلم کرد ، نوازشم کرد .. اولین بار بود که میدید من با خانواده خودم بحثم بشه . قربون صدقه م رفت و باهام حرف زد .. عجیب بود این حجم درک و همدردی عملی و زبانی اونم از طرف همسرم .. ولی خیلی خوب بود .. نیاز داشتم واقعا .. قلبم داشت میومد توی دهنم !

برام قرص آرامبخش آورد و گفت نمیخوام چیزیت بشه .

اون قرص هم لازم بود .. خیلی حالم بد بود .

اون شب گذشت ..

خیلی بد گذشت ..

از حرفای خواهرم ناراحت بودم . از قضاوتهاش .. از تمام بدبینیهاش ..

از خشم خودم دلخور بودم . از اینکه نتونستم خشممو کنترل کنم و ..

تا فردا عصرش حالم بد بود .. غافلگیر شده بودم !

چطور یکساله ازم ناراحته ؟!

چیا گفتم که بد برداشت کرده ؟!

من که همیشه هواشو داشتم !

مدام با خودم کلنجار میرفتم .

یادم به حرفای مامان افتاد که اونم معتقده آبجی عوض شده . و دیگه نمیشه باهاش حرف زد ..

یادم به حرفای آقای شین افتاد که بهم می‌گفت حتما دلیلی داره خواهرت تا این حد داره واکنش نشون میده و ریشه این کارها قدیمی‌از تر دوتا حرف تو هست ..

می‌گفت حدس میزنم با توجه به تابوشکنیهایی که می‌کنه ، خانوادت تورو بیشتر تایید کردن تا اون . همینکه میگی همه جا به شوخی اینو مطرح می‌کنه دلیل جدی‌‌‌ای پشتش خوابیده . و تو اتفاقا باید بیشتر از قبل حمایتش کنی ، محبت کنی و از دلش دربیاری !

که قبول نکردم حرفاشو و گفتم کار خودمو میکنم .

الان آبجی این حرفای آقای شینو نمیدونه و فکر می‌کنه اون گفته من اینطوری برخورد کنم ! برا همین وسط اون بحث و دعوا حرفشو پیش کشید و گفت آقای شین اصلا مشاور خوبی نیست !

به واقع حوصله دفاع نداشتم . اگه میکردمم باور نمی‌کرد و فکر میکرد می‌خوام توجیه کنم . ولی دلم سوخت ..

برای خودم ، برای آقای شین ، برای خواهرم !

گفتم من خیلی سعی میکنم مواظب رفتارم باشم و کسیو نرنجونم . حالا که خواهر خودم ازم رنجیده ست به حق یا ناحق ، چرا باید مقاومت کنم .

درسته که ازش دلخورم و هنوز نمیتونم ببخشمش . ولی دلیل نمیشه ازش حلالیت نطلبم . بهرحال منم خواسته یا ناخواسته اذیتش کردم و اون حق به گردنم داره .

برا همین فردا عصرش گوشیمو برداشتم و پیام دادم به آبجی ..

گفتم بخاطر این یکسال و تمام وقتایی که اذیتت کردم معذرت می‌خوام . حتی ننوشتم خواسته یا ناخواسته چون معتقده همش عمدی بوده !

بعد نوشتم فقط خواهش میکنم از این به بعد هروقت هرجا ازم ناراحت شدی همون موقع بهم بگو که با هم حلش کنیم تا کار به اینجا نرسه .

جواب داد بعد حرف می‌زنیم .

و دیگه هیچی نگفت .

از اون روزم زیاد تماس داشتیم و در مورد اون کار مشترک حرف زدیم و فعالیت کردیم . ولی در مورد دعوا دیگه چیزی نگفتیم .

میدونید ..

صرف درددل میگم ( و نه هیچ دلیل دیگه مثل اثبات بدی خواهرم . که همه ما مجموعه عیب و حسن هستیم ) من واقعا از تلافی و انتقام آبجی میترسم !

آدم رو بازی کردن نیست بهرحال .

اینکه بازم به دل بگیره و تا مدتها آزارم بده خیلی خیلی بدتر از دعوا و بحث رودررو هست .

برا همین نمیتونم خنده‌ها و رفتار عادی پشت تلفنشو باور کنم .

ولی خب تصمیم دارم برخورد نکنم . چون قلبا نمیخوام کسی رو اذیت کنم .

دیگه هم در هیچ موردی نظر نمیدم و حرف نمی‌زنم . حتی اگه ازم بپرسه یا مشورت بگیره . اگه مخالف باشم همراهی نمیکنم . ولی حرفی هم نمی‌زنم .

خدا می‌دونه چقدر دلم درک شدن میخواد این روزا ..

یکی که حال بدمو بفهمه و کمکم کنه تا برگردم به روزای خوب .

از اون شب تا حالا پرش پلک پیدا کردم . دست چپم مدام مور مور و بی حس میشه .

هنوز نتونستم هضم کنم چطور این یکساله همه چیز اینقدر عجیب کن فیکون شده !

( بیکاری همسر ، ماجرای فاطمه و حالا خواهرم )

چرا من روزای خوبو نمی‌بینم ؟!

الان تنها انگیزه سرپا بودنم دخترکم هست .وگرنه خیلی خیلی به لحاظ روحی تحت فشارم . مخصوصا در مورد بیکاری همسر !

وسط تمام این چالش‌ها ، قصه جدید دیگه‌‌‌ای شروع شده ، اونم وضعیت مادربزرگ خودم هست !

مشکوک به سرطان پوست شده متاسفانه ، اونم از نوع بدش !

فعلا تو مرحله نمونه برداری و آزمایشه !

اینطور که پیداست ماههاست درگیره ولی از همه ما پنهان کرده بوده و دکتر هم نرفته ! حالا که لکه‌های روی بدنش زخمی‌و عفونی شده مجبور شده بهمون بگه !

خدا بخیر کنه .

بازدید : 12
يکشنبه 16 فروردين 1404 زمان : 0:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

با آبجی دعوام شد ...

خیلی شدید ..

نتونستم خودمو کنترل کنم .

میدونم اشتباه کردم ولی اتفاق افتاد متاسفانه.

خیلی ناراحتم .. خیلی خیلی ناراحتم

بازدید : 11
يکشنبه 16 فروردين 1404 زمان : 0:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

_ برگشتم خونهخودمون . با اینکه مادرهمسر در میزبانی عالی بود و چیزی کم نمیذاشت ، اما دلم واسه خونه خودم تنگ شده بود . واسه زندگی‌‌‌ای که خودم اداره میکنم ، غذاهایی که خودم درست میکنم و فیلمایی که خودم دوست دارم ببینم و ... و .. .

در کل حس مستقل بودن ، جزء بهترین حسهای دنیاست smiley

بازدید : 11
يکشنبه 16 فروردين 1404 زمان : 22:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

_ برگشتم خونه خودمون . با اینکه مادرهمسر در میزبانی عالی بود و چیزی کم نمیذاشت ، اما دلم واسه خونه خودم تنگ شده بود . واسه زندگی‌‌‌ای که خودم اداره میکنم ، غذاهایی که خودم درست میکنم و فیلمایی که خودم دوست دارم ببینم و ... و .. .

در کل حس مستقل بودن ، جزء بهترین حسهای دنیاست smiley

-------------------

- جنس رابطمو با خواهرم عوض کردم .دیگه قصد مدارا کردن ندارم .

حقیقتش شدیداً دلگیرم از توهینهاش و هنوز دلم صاف نشده .

با چند تا روانشناسم که حرف زدم بهم حق دادن ناراحت باشم و گفتن وقتشه از حالت ضعف بیرون بیای و از خودت مراقبت کنی .

واسه همین از دیروز که توی جمع بودیم ، سرد و سنگین با آبجی رفتار کردم .

اونم فهمید ، ولی جالب اینجاست که نمیدونست چرا یهو عوض شدم !!

آخه بعد اون اتفاق ما بازم با هم حرف زدیم و من به توصیه آقای شین معمولی رفتار کردم . بعدم آبجی عادت نداره بی محلی کردن منو ببینه زیاد !

ولی خب ... نشد .. نتونستم .. اونقدر دلم شکسته ازش که نمیتونم ببخشمش و عادی رفتار کنم .

قصدم تنبیه کردنش نیست . واقعا فقط می‌خوام از روح و روان خودم مراقبت کنم .

همینکه هربار از اینکه قرار بود ببینمش ، پیشاپیش بابت رفتارهای هجومیش غصه می‌خوردم و اشک می‌ریختم ( حتی شب تا صبح ) کافی بود برای تغییر رویه دادن !

من آدم ضعیفی نیستم . نمیخوام هم قربانی باشم ‌.

درسته بخاطر مشکلات زندگیم زیاد اشک میریزم و همینجا هم میگم ، ولی دلیل نمیشه نخوام از خودم و حقم دفاع کنم !

آبجی عوض شده ؟ باشه ..

قبول .. ( گرچه با تحلیل‌های روانشناسی آقای شین و بقیه مشاورها ، این تغییرات از خیلی قبل شروع شده منتها کمرنگ بوده و حالا آشکار شده فقط )

ولی قرار نیست که من و زندگیمم درگیر تغییرات اون بشیم !

خسته است ؟

قبول ..

ولی قرار نیست جورشو من بکشم !

همسرش همراه نیست ؟!

باشه ..

نباید که من جبران کننده و حامی‌بشم ؟!

دوست نداره کسی حرفی خلاف میلش بزنه ؟!

باشه .. نمی‌زنم .

اصلا حرف نمی‌زنم ..

دلیلی نداره حرف بزنم .

قبلا رفاقتی بود دیگه حالا نیست .

مثل بقیه دوستام که یواش یواش مجبور شدم کنارشون بذارم .

ربطی هم به خوب بودن یا بد کسی نداره!

یه وقت ، یه جا ، آدمی‌صلاح می‌دونه بکشه کنار ..

چاره‌‌‌ای هم نیست ..

باید بین بد و بدتر انتخاب کرد .

از الان دیگه خواهرمه فقط ، نه رفیقم .. نه محرمم!

درسته حس خوبی ندارم از این برخوردی که باهاش دارم ، درسته که صددرصد دوباره سوبرداشت می‌کنه و بازم باید منتظر ضربه‌هاش باشم .

ولی دیگه الان آرامش نسبی دارم از اینکه ضعیف عمل نکردم .

قصدمم تنبیه کردن نیست . که حوصله این ادا اصولها رو هم ندارم .

می‌خوااااام فققققققط سررررررم به زندگی خودم گرم باشه ، مثل همیشه .

در مورد کار مشترک هم تا دوره آموزشی اولش همکاری میکنم باهاش . فقط بخاطر قولی که دادم . بعدش خودش می‌دونه دیگه .. یه دستیار انتخاب کنه کمکش کنه .

--------------------

- همسر هم مجبور شده باز یه حرکتایی بکنه . مثلا اینکه از این ماه میخواد خودش بیمه رو هرطور هست جور کنه و رد کنه .

چون رک و روراست در موردش با آقامحمود حرف زدم و همه چیو گفتم ‌

به مادرشم گفتم تصمیمم برا رفتن جدی هست . و یه وقت تعجب نکنن چی شد و چرا شد .

ولی خب با همه این حرفا ،‌ من هنوز گرفتاریها دارم با این مرد !

-----------------

پ.ن

- حرفها دارم در مورد خواهرم ( مثل اینکه تازه فهمیدم حس می‌کنه مامان و بابا منو از اون بیشتر دوست دارن و یکی از علتهای اتفاقات اخیرش همین تفکره !!! نگم که چقدر غافلگیر شدم وقتی فهمیدم !

که خب بازم اشتباه می‌کنه . خیلی جاها مامان اینا بیشترین حمایت عاطفی و مالی رو فقط برا اون گذاشتن ولی چون متوقع هست نمی‌بینه ، حتی سکوت منو هم نمی‌بینه که هیچ وقت اعتراض نکردم و شرایطشو درک کردم و با خودم گفتم الان اون مهمتره ) ولی گفتنش اذیتم می‌کنه .

بازدید : 14
جمعه 14 فروردين 1404 زمان : 20:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

بازم پیچیده شدن عطر بهارنارنج در هوا و مست شدن !!!

اونقدر دل انگیزه که وقتی هوا و نفس میکشی برای لحظه‌‌‌ای همه غم و غصه‌ها از دلت بیرون میره و تمام وجودت پر میشه از حس خوب indecision

از خدا می‌خوام این عطر به مشام همه برسه heart

بازدید : 10
جمعه 14 فروردين 1404 زمان : 20:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

دیروز برنامه باغ داشتیم . همه چیزم هماهنگ شده بود از قبل . ولی یهو مادرشوهر تصمیمش عوض شد و گفت می‌خوام برم باغچه آقابزرگ و شما اگه می‌خواین برین باغ خودتون برین !

هیچی دیگه .. همسر هرکاری کرد مادرش راضی نشد . خب البته حقم داشت . باغ واسه خانواده ما خاطرات ناخوشایندی بجا گذاشته و از همه ما بیشتر روی مادرشوهر تاثیر داشته .

بهرحال از من و همسر معذرت خواهی شد ، ولی فکر نمیکنم اونا درست و حسابی از دل مادرشوهر درآورده باشن!

باوجودیکه حاجی و خانوادش از بعد اون ماجرا زیاد درصدد جبران بودن و به نوعی از دل من و همسر و حتی خواهر شوهر و همسرش بیرون اومد اون ناراحتیا . اما انگار برای مادرشوهر هنوز کافی نبوده .. !

جالب اینجاست که تا همین دیروز هیچکدوم نمیدونستیم تا این حد دلخوره !

چون خیلی خوب و معمولی کل ایام عید رو با فامیل و خانوادش و حتی خانواده حاجی گذروند و مسئله‌ی غیرعادی وجود نداشت ‌!

بهرحال اینجوری شد که دیگه ما باغ نرفتیم و با خانواده دایی کوچیکه همسر که اونا هم شرایط باغ رفتن نداشتن ، رفتیم باغچه آقابزرگ و اگه بگذریم از غافلگیر شدن تمام اعضای خانواده مادرشوهر و تلفن‌های مکرر و سوالهای پی در پی ، مابقی روز همه چی خوب بود و خوش گذشت .

حالا اینکه داستان‌های جدید هم شروع بشه بعدش ، الله اعلم .

ولی من اگه از قبل میدونستم مادرشوهر هنوز دلگیره ، خودم یا همسر قبلش با حاجی حرف میزدیم و درستش میکردیم که به اینجا‌ها نرسه . چون حاجی بنده خدا فهمیده تر از این حرفاست که خواسته باشه کش پیدا کنه و حل نشده باقی بمونه . ولی خب نمیدونستم و نشد دیگه .

میدونید اگه قبل این ماجرا با خواهر خودم به اختلاف نخورده بودم ،میگفتم مادرشوهر زیادی بزرگش می‌کنه .

ولی الان بهتر درکش میکنم . فقط کامل حق نمیدم بهش .

چون اگه خانواده خواهرش خطا کردن ، عوضش درصدد جبران براومدن و علاوه بر معذرت خواهی ، بارها به هر بهانه‌‌‌ای دلجویی کردن از اون و ما .

و بنظرم دلخوری مادر همسرم بیشتر بخاطر آسیبی هست که به روحش وارد شده . نه رفتار خانواده خواهرش .

واسه همین دیشب وقتی کنار آتیش نشسته بودیم و خودمون دوتا تنها بودیم ، یکم باهاش حرف زدم و گفتم که هرچقدرم ماجرا بزرگ بوده باشه ، بازم جای گذشت داره ، چون طرف مقابل ما تمام غرور و جایگاه خودشو شکست و با فروتنی تمام ازمون عذرخواهی کرد !

گفتم من هربار بخوام بابت این اتفاق ناراحت باشم ، یادم به التماس‌ها و قسم‌ها و اصرارهای حاجی برای حلالیت گرفتن میفته که نه کاری به سن و سالش داشت نه موقعیت خانوادگی و اجتماعیش ! فقط و فقط نگاهش به آخرتش بود و بخاطر همین حتی میخواست در حضور همه فامیل ازمون عذرخواهی کنه !

مادرشوهر حرفمو قبول کرد و گفت درست میگی ، ولی خب هنوز دلم صاف نشده . برا همین نمیخوام برم اونجا .

منم دیگه چیزی نگفتم .

ولی مقایسه کردم با خودم و خواهرم .

به اینکه چقدر منو اذیت کرد در این یکی دوماه و حتی ذره‌‌‌ای هم پشیمون نشد چه برسه به اینکه معذرت خواهی کنه !

اینقدر دلم ازش پره که تمایلی برای دیدن هیچ عکس و فیلم دیروزشو ندارم . تمام گروههای فامیلی مشترک پر شده از تصاویر و کلیپهای دیروز همراه چت و ویسهایی که رد و بدل میشه !

می‌دونم تمامش خنده و شوخی و مسخره بازیه .

ولی هیچ کششی ندارم که باز کنم ، ببینم یا بشنوم .

حتی حسرت هم نخوردم که نبودم .

فقط هرجا اسممو آوردن و گفتن جات خالی بوده تشکر کردم و لایک فرستادم .

اسمش کینه نیست می‌دونم . حس خودمو میشناسم . من از خواهرم تنفر ندارم . ولی شدیداً دلگیرم . شدیداً میل به دوری کردن دارم .

همش از خودم میپرسم چطور تونست اینقدر بد باهام رفتار کنه ؟!

چطوری تا این حد ازم کینه گرفت که اینطوری بی رحمانه بهم ضربه زد ؟!

همه عمرم پناهش بودم ، همه عمرم بزرگتری کردم واسش .

حتی اگه اون حرفا رو زدم بهشم قصدم آزارش نبود ، یه نصیحت خواهرانه بود . از روی رفاقت و دلسوزی .

چرا واقعا ؟!

اینکه تمایلی برای خواندن و دیدن پیامهای خواهرم ندارم بخاطر دشمنی نیست . بخاطر اینه که تا قبل این فکر میکردم شوخ طبعیهاش بیشتر شده و منظور خاصی نداره ‌

ولی حالا فهمیدم پشت تمام شوخیهاش ، حرفای جدی خودش خوابیده .

پشت تمام بی ادبیهاش طنز نیست . واقعا فحش و دهن کجی به بقیه‌‌‌ای هست که حس کرده اذیتش کردن !

مدام اون پیامها و ویسهای سراسر توهینش توی گروه مشترک فامیلی !!! به من و مامان و بابا میاد جلوی چشمم و بغضم می‌شکنه ( اون روز از ویس و چت توی گروه شروع کرد و رسوندش به بردن آبروی مهتاب و حتی کشید به توهین و تحقیر حضوری جلوی یه فامیل دور و تقریبا بی خبر از ماجرا )

تراپیستم میگه از تمام گروههای مشترک بیا بیرون . نه برای تنبیه . برای اینکه هنوز نمیتونی تغییرات خواهرتو بپذیری و با توجه به اتفاقات اخیر امکان تکرار رفتارهای اون وجود داره و ممکنه بحث بوجود بیاد . میگه بیا بیرون که نبینی و نشنوی .

ولی من نمیتونم الان اینکارو کنم .

باید اون کار مشترک رو به سرانجام برسونم با خواهرم بعد عملا تصمیماتمو عملی کنم .

باید حتما اول جایگزین برای خودم پیدا کنم که دست تنها نمونه ، بعد بکشم کنار .

چون هم قول داده بودم کمکش کنم . هم به هیچ عنوان حوصله حاشیه سازی جدید ندارم .

امروز داشتم با خاله زینبم درددل میکردم . گفتم می‌دونم اگه تو بودی بازم به خواهرت پشت نمی‌کردی ، چون خاله زری صدها برابر بیشتر از خواهر من اذیتت کرد و دیدم و دیدیم که چطور چشماتو بستی هربار و همیشه و همه جا پناهش بودی بازم .

دیدم و دیدیم که بعضی وقتا چطوری دلت می‌شکست و گریه میکردی .

اما بازم رهاش نمی‌کردی .

ولی من مثل تو نیستم خاله جون .

من خیلی ضعیفم .

اگه واقعا همینطوری که همیشه میگفتی دوستم داری، کمکم کن و نذار تنها بمونم . یا دعا کن آبجی دست از سرم بردار و شر ازش دور بشه ، یا دستتو بذار رو قلبم و برای آرامش دلم و بالا رفتن ظرفیتم از خدا مدد بگیر . چون خودت میدونی آبجی از خر شیطون پیاده نمیشه و بازم اذیتم می‌کنه و ناراحتی من خلاصه به رفتارهای گذشته ش نمیشه .

بعدا نوشت

- خوب شد باز نکردم فیلما رو . میدونستم آبجی تولید محتوا می‌کنه باهاشون و برای پیج خودش استفاده می‌کنه خخ

از این جهت میگم خوب شد باز نکردم ، چون باعث میشد بازم ناراحت بشم laugh

آخه بعدش کلیپ درست کرده فرستاده و کلی بوس و قلب و عشق هم توی کلیپ و بیرون کلیپ گذاشته . در حالیکه از چند نفر توی همون فیلم خوشش نمیاد و خیلی خیلی هم بد پسشون میزنه هربار !! (اتفاقی باز شد واسم کلیپش ولی تا اولشو دیدم بستمش)

تا حالا چندین بار تو قالب پست و استوری قربون صدقه این بنده‌های خدا رفته ، ولی بعدش حضوری حتی طردشونم کرده !!!! ( اصلا برا همین دو گانگی‌ها نصیحتش میکردم که بابا وقتی خوشت نمیاد چرا قربون صدقه میری که اینا جذبت بشن و کشیده بشن سمتت که بدتر بشی ؟! )

خدا کمکش کنه !

خدا کمک منم کنه که کنار بیام و عبور کنم .

می‌دونم اینم میگذره ، فقط زمان لازمه .

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 97
  • بازدید کننده امروز : 96
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 99
  • بازدید ماه : 117
  • بازدید سال : 1623
  • بازدید کلی : 1639
  • کدهای اختصاصی