loading...

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

بازدید : 18
جمعه 14 فروردين 1404 زمان : 20:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

برای سیزده بدر چندجا دعوت شدیم .

هم فامیل خودم ، هم فامیل همسر .

خانواده خودمم که مهمون دارن ( یه سری دیگه از دوستامون اومدن) و نمی‌دونم می‌خوان چیکار کنن . فقط می‌دونم توقع دارن هر برنامه‌‌‌ای باشه ما هم بریم .

اون فامیلی که منو دعوت کرده ، خواهرمم دعوت کرده .

من بهشون گفتم چون پیش مادر همسرم هستیم شاید نتونم بیام ( همینو به مامان اینا هم گفتم ) . ولی خواهر حتما میره.

امروز داشتم با خودم فکر میکردم من توی هر جمعی از فامیل خودم برم ، حتما خواهر حاشیه درست می‌کنه برام . و بهتره که برم همونطرف خانواده همسر .

دلم برای دورهمی‌فامیل خودم یه ذره شده ، دلم برای بیرون رفتن با خانواده خودم خیلی خیلی تنگ شده . ولی به واقع کشش درگیری ندارم .

راستش هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی بیاد که از خواهر خودم دوری کنم !!!! و کار به جایی برسه که هر جا اون باشه من رغبتی برای رفتن نداشته باشم !!

الان حال اونایی که اختلاف خانوادگی دارنو میفهمم ! چقدر تلخه .. ! چقدر تلخه !

بازدید : 11
چهارشنبه 5 فروردين 1404 زمان : 1:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

شدیداً دلم شکسته ، شدیداً ...

اونقدر دل شکسته ام از خواهرم که ترجیح دادم از پیشش برم جایی که خانواده فاطمه اینا هستن !

نمی‌دونم حکمت خدا چیه که هنوز یه چالش تموم نشده یکی دیگه می‌ذاره سر راهم .

الان نمیتونم بنویسم .

ولی حتما میام ماجرا رو تعریف میکنم .

بدبینی و تنفر خواهرم اونقدر نسبت بهم زیاد شده که منو هم داره میکشونه پایین با خودش !!!

دلم میخواد شکایتشو ببرم پیش خدا بخاطر تمام قضاوت‌هایی که دارم از طرفش میشم و تمام ضربه‌هایی که با بهانه و بی بهانه بهم میزنه.

تو رو خدا دعا کنید برای آرامش دلم ، برای اینکه بتونم کار درست انجام بدم .

امشب وسط مهمونی از شدت ناراحتی طوری دستم لرزید که دختر صاحبخونه هم متوجه شد !

بازدید : 10
شنبه 1 فروردين 1404 زمان : 14:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

روزی که سالگرد آقابزرگ بود ، آقا محمود وقتی رسید خودش رفت سمت پیمان و سلام و احوالپرسی گرمی‌کرد ‌.

پیمان هم با اینکار تمام خشمش فروکش کرد و آروم شد اصلا !

خوشحال شدم ، خیییییلی.

لذت بردم از درک بالا و فروتنی این مرد . (آقا محمود)

و خداروشکر کردم که حرفام تاثیر داشته .

میدونید در عین خوشحالی دلمم گرفت ..

از اینکه مردی با سن نزدیک ۶۰ سال ، اونم از خانواده همسرم ، به حرفام گوش داده و قبولم داشته ، بعد اونوقت عزیزترین و نزدیکترین آدمای زندگیم قبولم ندارن ( همسرم ، خواهرم )

بازدید : 9
شنبه 1 فروردين 1404 زمان : 14:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 10
جمعه 30 اسفند 1403 زمان : 16:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 8
پنجشنبه 29 اسفند 1403 زمان : 22:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 13
پنجشنبه 29 اسفند 1403 زمان : 21:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

- میگه وقتی دوستامون اومدن که حتی نرفت سراغشون واسه سلام و احوالپرسی ، حالا پرو پرو پاشده رفته شهرشون ، خونشون ، قصدم داره چند روز بمونه ؟!

میگم چی بگم والا .. برای من فقط مهم بود به سلامت برسن و تو جاده مشکلی پیش نیاد واسشون .

میگه باهاشون حساب کتاب دارم ، ولی به هیچ عنوان نمیخوام خودم تسویه کنم و میدم تو که انجامش بدی !

میگم باشه ، فعلا که نیستن . هروقت اومدن میرم صحبت میکنم .

آروم میشه هربار ..

ولی من دلم آشوب میشه ..

ساکت میمونم با کلی بغض و حرف ناگفته ...

دیگه حتی نصیحتم نمیتونم کنم که بخدا این آدم پر ازدرد بوده ، یکم فقط یکم درکش کن .

چرا اینقدر دنیاش عوض شده؟!

که میگه اگه دست خودم بود و میتونستم خیلیا رو بلاک میکردم چون مانع پیشرفتم میشن !

و باز نمیتونم حرف بزنم .

گفتگویی نیست که حرف کار و اتفاقات کاری و مشاور شغلی و ... و ... توش نباشه . و خیلی کم پیش میاد که بهم گوشزد نکنه بیشتر از من می‌فهمه !

و باز منم و سکوت و نهایتا بله درسته و ..

ولی انگار کافی نیست براش ، و من بی اونکه دلیل اینهمه پافشاری برای پایین کشیده شدنمو بدونم بازم همراهی میکنم . حتی اگه دلم بشکنه .

اینکه علاقه ندارم بشنوم مهم نیست . اینکه دیدگاهمم متفاوته بازم مهم نیست .

مهم خودشه با نگرش جدیدش ..

و اصلا حواسش نیست چقدر دور شدم ازش .

حالا هم که کارش به کارم گره خورده باز دست از سرم برنمیداره و درک نمیکنه هیییچ جوره علاقه و انگیزه ندارم برای همکاری ، و قرار بود فقط یاد بگیرم که آموزشش بدم . به زور داره منو همراه می‌کنه با خودش و از نظر خودش این بهترین کاره واسه به حرمت درآوردنم !

نمیدونه من آگاهانه استپ کردم و حتی اگه بخوامم کاری انجام بدم تحت هیچ شرایطی نمیخوام برای اون و زیر دست اون کار کنم .

می‌دونم ...

آخرش بازم دلخوری پیش میاد ..

چون هرچی با زبان نرم میگم نه ، نمی‌فهمه !

مجبورم دوباره قاطع رفتار کنم .

که قطعا ناراحتش می‌کنه و ..

بازدید : 11
پنجشنبه 29 اسفند 1403 زمان : 3:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 11
دوشنبه 26 اسفند 1403 زمان : 1:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

فاطمه واسه چهارشنبه سوری دعوتمون کرد باغچه آقابزرگ (همون سوییت ) ، همسر و دخترک خیلی خوشحال شدن و استقبال کردن . .

من اما نه !

ولی چاره‌‌‌ای نیست و باید برم .

حالا موندم با یه عالمه حس متناقض ... !

جدال عقل و احساس ... جدال فرشته و شیطان

وسوسه و سرکوب ..

می‌دونم چیکار کنم . راه مشخصه کامل ، ولی دلم آشوبه ..

و این حال منو بد می‌کنه .

کاش بگذره این روزا ... به خیر و نیکی هم بگذره .

کاش دست خدا از اون بالا بیاد پایین ، کشیده بشه روی سرم ، قلبم و بگه ساره آروم باش ، مطمئن قدم بردار ، من با توام . خوب باش و خوب بمون . من جبران میکنم واست ..

کاش ... کاش ...

بازدید : 12
يکشنبه 25 اسفند 1403 زمان : 21:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

پنجشنبه مراسم سالگرد آقابزرگ بود ، البته سالگرد اصلی توی عید هست که طبق عرف انداختن پنجشنبه آخر سال .

عروس جدیدم اومده بود ، بعدشم چون واسه افطار دعوت بود اومد خونه آقابزرگ. دختر خوب و خونگرمیه smiley

خانواده مادربزرگ هم خیلی بهش احترام گذاشتن و با گرمی‌ازش استقبال کردن .

نکته خنده دار اینکه گاهیم جلوی خودم یواشکی جوری که عروس نفهمه، مقایسه میکردن ما رو با هم laugh

ولی خوبیه قضیه این بود که اونقدری جا افتاده بودم که جدا از جمع محسوب نشم .

بهرحال روحیه من اینجوریه . دوست ندارم جایگاه مجزا داشته باشم . که ینی عروس یه طرف ، بقیه هم یه طرف !

عروسای فامیل خودمونم همیشه به چشم خواهر دیدم . و تفکیک قایل نشدم هیچ وقت . مگه اینکه خود عروس نخواسته باشه رابطه نزدیک و گرمی‌داشته باشه . بعضی وقتا هم بخاطر همین تفکیک کردنا با فامیل خودم کنتاک داشتم خخ

بخاطر همین روحیه تا همین چند سال پیش که خانواده همسرم منو جدا از خانواده حساب میکردن ، خیلی خیلی اذیت میشدم . که خب همشم تقصیر همسر بود دیگه !

دروغ چرا اون روزم که عروس جدید اومد و همه به گرمی‌تحویلش گرفتن ، یکم دلم گرفت . یادم افتاد به روزایی که بخاطر بدگویی‌های خانواده شوهرم ، چقدر جَو سرد و سنگین بود واسه من ، چقدر غریبه بودم تو این جمع !

اما خیلی زود خودمو جمع و جور کردم . خدارو هم شکر کردم که چقدر خوب شد اون روزا گذشت و الان همون جایی هستم که باید باشم .

همین کافیه واسم .

پ.ن

- بحث بزرگ کردن آدما نیست ، که مثلا تاییدم کنن یا نه .. بحث اینه که محبت کردن و محبت دیدنو دوست دارم . و چون جدیدا کنی انزوا طلب شدم ، فضای بروز احساساتم بیشتر محدود شده به همین محیط خانواده .

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 412
  • بازدید کننده امروز : 393
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 414
  • بازدید ماه : 432
  • بازدید سال : 1938
  • بازدید کلی : 1954
  • کدهای اختصاصی