loading...

حرفهای ناگفته

اینجا من و دلم و حرفهای ناگفته

بازدید : 12
جمعه 2 اسفند 1403 زمان : 18:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

فکر میکردم فقط خودم دورمو خلوت کردم و زیاد با دوستان دوران جوانی در ارتباط نیستم ! نگو همون دوستانی که نصف و نیمه باخبرم ازشون ، بدتر از منن و اونا با هیچکس دیگه در ارتباط نیستن ! ینی هیچکسا !!!!!

بعد من حداقل یه چت و گفتگوی کوتاه دارم ، یا اگه عزیزی از دست بدن که میشناختم ، حتما مراسمشون شرکت میکنم یا پیامی‌چیزی میدم ! ولی بقیه همونو هم انجام نمیدن ! اصلا انگار دفترش بسته شده برا همیشه !

هیچ دلیل خاصی هم نداره. نه قهری ، نه حرفی نه چیزی ! انگار که قهر و آشتی هم زمان خاص خودشو داره و مربوط به همون اوایل دوران بچگی تا جوانیه!

بعدش از یه سنی به بعد آدما خودبخود بدون دلیل خاصی دور و برشونو گلچین و هرس میکنن !

خلاصه امروز فهمیدم من فقط از نظر خانواده خودم منزوی شدم در حالیکه کاملا رفتارم نرمال بوده و چیز غیر عادی‌‌‌ای وجود نداره!

در واقع این خانواده من هستن که با بقیه فرق دارن و هنوز همه چیشون سرجاشه ! و چون شبیهشون نیستم رفتارم خیلی تو چشم میاد !!

چه خوب که تراپیستم درکم می‌کنه همیشه و میگه آرامش خودت مهمتره ، وگرنه همیشه این عذاب وجدانو با خودم حمل میکردم که چقدر بده من دیگه زیاد اجتماعی نیستم !

امروز تشییع داداش صمیمی‌ترین دوست دوران دانشگاهم بود ، دوستی که سالهاست از ایران رفته و تمام گفتگو و تماس ما محدود شده به پیام تبریک تولد همدیگه ! ( کاملا دو طرفه البته )

و حالا من بعد از سالها تو همچین شرایطی به دیدنش رفتم و توی مراسم شرکت کردم .

ولی دیگه هیچکدوم از همون اکیپ خیلی خیلی صمیمی‌و خواهرانه نیومدن. حتی پیام تسلیت هم نفرستادن .. به همین راحتی !

این دوستمم گلایه نکرد .. همه چیز عادی و نرمال بود .. جز بی تابی‌های خیلی خیلی زیادش واسه برادرش ... واسه تمام سالهای دوری و ...

آره .. دنیا همینقدر عجیب و غیرقابل پیش بینیه . با آدمهای مختلف و متفاوت

بازدید : 9
چهارشنبه 30 بهمن 1403 زمان : 1:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

این روزا کمترین معاشرت و گفتگو رو با همسر دارم .

در حد سلام و خداحافظ و شب بخیر و جملات ضروریه کوتاه و مختصر .

یکی از بزرگترین نقطه ضعف‌های همسر همین بوده همیشه .

هیچی به اندازه بی محلی کردن اذیتش نمیکنه .

ولی الان واقعا قصدم تنبیه و اذیت نیست .

حرفم نمیاد در واقع . ( که بهتره هم نیاد چون چیزی جز بحث و دعوا برای ارائه ندارم )

همینکه دارم همه زورمو میزنم تا جلوی دخترک قوی باشم ، واسم کافیه !

اصلا چه حرفی دارم بزنم ؟

کسی که خودشو به اون راه بزنه و نفهمه درد مهمترین فرد زندگیش چیه ، بدرد حرف و گفتگو نمیخوره !

داستان‌های هرروزشم که دنبال کار بودم و فرم پر کردم و فلان کردم و بهمان کردم واسم تکراری شده !

کم حافظه ست دیگه !

نمی‌فهمه کی و کجا چی سرهم کرده !

البته که به روش میارم و در حد یکی دوتا جمله کوتاه ، یادآوری میکنم حواسم هست دروغ میگه . .

ولی خب بازم حرفی نمیاد که ادامه بدم .

همینکه بفهمه احمق نیستم کافیه . که می‌فهمه هم !

و دوباره برای بدست آوردن دلم گاه‌گداری تلاشی می‌کنه و بعد مدتی برمیگرده سرجای اولش .

الانم از همون روزاست که داره تلاش می‌کنه ، یکی دو جایی هم پیدا کرده ، ولی زیاد جدی نگرفته .

که خب مجبوره برای جلب نظر منم که شده ، بیشتر پیگیری کنه . دیگه نمی‌دونم تا آخرش میره یا نه . (فعلا هی میاد گزارش میده )

از شرکت هم همچنان خبری نیست . به جایی رسیدم که اگه بشه هم حالم خوب نمیشه . اونقدر درد کشیدم این چند ماه (و در واقع چند سال) که فکر نمیکنم با این چیزا سر ذوق بیام و شور زندگی در درونم جریان پیدا کنه .

آره ... انگار تو این قسمت از امتحان خدا رسیدم به اون مرحله که ترجیح میدم کاغذ سفید بدم و برم !

دیگه قبولی و ردم با خودش ..

من همه تلاشمو کردم ، بیشتر از این کاری از دستم برنمیاد .

پ.ن

ـ اولین باره توی آینه میبینم چشمام گود رفته !!!

نمی‌دونم بخاطر عینکه یا گریه‌های هرروز !

هرچیه دوستش ندارم ، ولی فعلا دل و دماغ پیگیری و درست کردنشو هم ندارم .

- خواهر همچنان پرشور و حرارت پیگیر کاریه که به من سپرده !

و من انگار که تکلیف شبم عقب افتاده و باید انجامش بدم ، در حالیکه توی فرمول‌های اولیه گیر کردم ! معذب و ناراحتم !

دیگه بهش گفتم خودشو جمع و جور و متمرکز کنه تا بتونم یادش بدم خودش انجام بده و دست از سر من برداره !

بلکه خودش بیفته تو کار و متوجه بشه به این راحتیا هم نیست و باید وقت بیشتری براش بذاره ، مدام تمرین کنه تا راه بیفته . نه اینکه هنوز این هندونه رو برنداشته بره سراغ یکی دیگه ! ( که بعید می‌دونم حوصله انجام دادنشو داشته باشه و احتمالا رهاش می‌کنه )

بازدید : 15
چهارشنبه 30 بهمن 1403 زمان : 1:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

دیروز صاحبخونه اومد درخت توی حیاط رو هرس کرد ، اهل گل و گیاه نیستم زیاد و علاقه‌‌‌ای هم به نگهداری ازشون ندارم ، اما دلیل نمیشه بی تفاوت باشم نسبت به زندگی هر موجود زنده‌‌‌ای که توی خونه منه!

این درخت معلوم نیست چند ساله که دست نخورده ( حداقل سه سالشو ما اینجا زندگی کردیم ) و شاخه‌های خشکش حسابی سنگینی می‌کرد روش. برا همین دلم طاقت نیاورد و یه روز که صاحب خونه رو دیدم بهش گفتم درخت هرس لازمه ، اونم گفت نمیخوام کسی بیاد و خودم میام سراغش . که خب دیروز بالاخره اومد و حسابی اصلاح کرد سر و روی درختمونو خخ

اونقدر خلوت و ترو تمیز شده که انگار با خودش بوی عید آورده .. smiley

گفتم عید ..

نمی‌دونم تا عید چی میشه و اوضاع چطور پیش میره.. فقط از خدا می‌خوام فرج و گشایشی کنه تا حال دلمون خوب بشه .

--------------------------------------------

ـ خونه مامان اینا هم همچنان اوضاع خوب نیست و حتی بابای مهربونمم بی نصیب نمونده از رفتار ناآگاهانه ...

راستش دلم سوخت ..

بابا تنها کسیه که هیچکس نمیتونه ادعا کنه که ازش بدی دیده ! نه اینکه مظلوم باشه نه ! اتفاقا همیشه هرجا دیده حقش ضایع شده و لازمه دفاع کنه ، دفاع کرده ولی نه به شیوه جنگ و دعوا ، از راه درست و معقولش . (همینو هم به ما یاد داده ، اصلا بخاطر آموزشهای بابا بود که وقتی دیدم زندگیمو هیچ جوره نمیتونم کنترل کنم ، راه مشاوره رو در پیش گرفتم . ) در کل آدمیه که شخصیت سازگاری با آدما داره و هروقتم چیزی اذیتش کنه راحت به زبونش میاره و میگه که دوست ندارم یا ناراحت شدم و .. ( خطاب به خودش میگه نه طرف مقابل ) و نهایتا هم اگه از رفتار کسی خوشش نیاد ، بی سر و صدا دور میشه ازش .

و حالا بی اونکه بخواد داره بهش بی احترامی‌میشه که فقط ماها می‌دونیم چقدر ناراحت میشه sad

آخه بابا خیلی اونو دوست داره... و خدایی زبانی و عملی از هیچ محبت و خدمتی دریغ نکرده تابحال ..

فقط خداروشکر میکنم که مامان و بابا واسه زندگیشون برنامه دارن و همیشه سرشون گرم هست و تا جایی که میتونن درگیر جزئیات نمیشن . وگرنه خیلی بدتر میشد همه چی ..

--------------------------------

- دیروز تولد دخترک بود ، دلش جشن میخواست ولی ما قصد نداشتیم بگیریم ، فوقش یه مهمونی ساده با خانواده همسر تو برنامه مون بود ( که همونم خودمون با کیک بریم اونطرف و بیخیال دعوت و جشن بشیم ) . گذاشتیمش واسه پنجشنبه یا جمعه ..

ولی درست همون موقع ، مادرشوهر درگیر آنفولانزای جدید شد و بدجوری افتاد ..

اینطرفم آبجی و بچه‌هاش مریض شدن ، مامان و بابا خونه نبودن ، داداش هم که تکلیفش مشخص بود .

گفتیم خاله‌ها و دایی‌های همسر معمولا آخر هفته میرن خونه آقابزرگ ، ما هم با کیک بریم تو جمعشون . ( اکثرا بچه‌های همسن و سال دخترک دارن ) که از شانس ما اونا هم بیشترشون مریض شده بودن و کسی نرفته بود خونه آقابزرگ.

هیچی دیگه خواستیم بیخیال شیم ، دخترک زد زیر گریه و شروع به روضه خوندن کرد خخ

چاره‌‌‌ای نبود ، مجبور شدیم تن بدیم به خرج بیشتر و رفتیم دنبال خواهر همسر و دختر کوچولوش و بردیمشون کافه .. ( شوهر خواهرش سرکار بود )

خلاصه یکی دو ساعتی در حد چای و کیک و پذیرایی ساده نشستیم و بعدم پاشدیم و مهمونامونو برگردوندیم خونشون . که خب خداروشکر همینم عالی بود و به دخترک و دختر عمه ش خیلی خوش گذشت .

آخه وقتی برنامه‌ها بهم خورد دخترک فکر کرد دیگه همه چی کنسل شده و دیگه فقط قراره بریم کافه دورهم باشیم . اما اونجا غافلگیر شد و ... .

از هر فرصتی هم که بدست میاورد استفاده میکرد و با نفس کوچولو توی محوطه نزدیک خودمون بازی می‌کرد .

بعدشم که تو ماشین کلا آهنگ تولد بود و دست زدن و شادی کردنامون .

بهرحال هرجوری بود، امسالم گذشت ..

امیدوارم سال دیگه همه چی بهتر و با برکت تر باشه برامون .

-----------------------

- قبلا خیلی کم استوریا رو باز میکردم و نگاه میکردم بیشتر مواقع که اصلا هیچکدومو چک نمی‌کردم ، کامنت پستهای اینستاگرام رو هم زیاد نمیخوندم ؛ از وقتی بخاطر خواهرم مجبور شدم هرروز استوریها و پست‌ها و تبلیغاتشو چک و حمایت کنم ، ناخواسته درگیر پست و استوری دیگران هم شدم و بعد اون خودبخود پستهای اکسپلورر و کامنتاش اضافه شد .

اما از یه جایی به بعد دیدم دارم حس منفی میگیرم ازشون . کلا انگار فضا شده فضای جنگ و دعوا .. اصلا شفاف سازی مسایل اعتقادی و سیاسی شده رسالت همه !

هرکیم ساز خودشو میزنه و گوششو برای اون یکی بسته !

ینی نشد یه روز حتی یه روز ببینم مردم با هم درگیر نیستن ! ملت مستقیم و غیرمستقیم دارن رسالتشونو انجام میدن !

یکی با استوری ، یکی با پست ، کامنتا هم که نگفتنش بهتره !!

هیچی دیگه ، کشیدم کنار ..

اونقدر خودم مشکل و گرفتاری دارم که ترجیح میدم بار اضافه روی روانم حمل نکنم ، بقیه هم خودشون میدونن ، اگه اینجوری احساس بهتری دارن ، انجام بدن !

به خواهرمم گفتم دیگه ازم نخواه مدام دنبالت کنم . اینجوری اذیت میشم . خودم هروقت تونستم چک میکنم و هروقتم لازم بود تبلیغ و حمایت شی ، انجامش میدم ولی هرروز دیگه نه !

اونم تا حدودی درک و قبول کرد . درک کرد چون روحیاتمو می‌شناسه و می‌دونه واقعا اذیت میشم . اما خب پذیرفتنش سخته براش چون دوست داره همچنان به روال قبل ادامه بدم .

به هر صورت چاره‌‌‌ای نیست . حداقل تا شرایط زندگی خودم به ثبات نرسه نمیتونم جدال آدما مخصوصا اطرافیان و عزیزانمو ببینم .

مثلاً یکی از اون روزا که اصلا استوری ( واتساپ ، اینستاگرام ) و پست چک نکردم و نمیکنم امروز و فرداست .

سالروز پیروزی انقلاب و ..

بازدید : 10
چهارشنبه 30 بهمن 1403 زمان : 1:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

فردا سالگرد ازدواجمونه .

ذوق خاصی ندارم اما ..

تنفر هم ندارم .

چند مدت پیش که توی تاکسی نشسته بودم ، از خیابونی رد شدم که زمان مجردی توی اون منطقه سرکار میرفتم . یادم به همکارم افتاد و احساسات اون زمانم ...

بعد با خودم فکر کردم که اگه الان اتفاقی یه جایی ببینمش چه حسی پیدا میکنم

عجیبه !

اما سرد و خنثی بودم !

یادمه همین سوال رو وقتی چند سال پیش از خودم می‌پرسیدم و تصور میکردم همچین اتفاقی افتاده ، یه جور دیگه جواب میدادم !!

ضربان قلبم می‌رفت بالا و استرس می‌گرفتم که مثلا اون چطور نگاهم می‌کنه ؟! همسرمو چطور میبینه ! و یا اصلا من طاقت دارم خانمشو ببینم ؟!

بعد ناامید میشدم ، از اینکه بین اون همه خواستگار ، چرا همسر رو انتخاب کردم و ...و .

ولی الان عجیب بی تفاوت شدم .

شایدم واقع بین !

نسبت به پسرعمومم همینطور .. ( ولی اون اینطوری نیست ، نگاه و رفتارش اذیتم می‌کنه و خداروشکر که زیاد همو نمی‌بینیم )

با خودم میگم که « که چی بشه ؟! ببینمش .. مثلا قراره چه اتفاقی بیفته ؟! خخ .. ما دو انسانیم با دو زندگی متفاوت ، ربطی هم به هم نداریم ! .. همین »

الان ... همین حس رو هم نسبت به سالگرد ازدواجم دارم .. « که چی بشه ؟ داریم زندگیمونو میکنیم دیگه ! یه سال دیگه هم روش خخ »

(که البته اینو تایید نمیکنم .. ساره سابق خیلی واسش مهم بود این اتفاق .. اینکه الان به این روز افتاده خوب نیست واقعا ! )

ولی هیچکدوم از اینا دلیل نمیشه ذوق نداشته باشم برای ازدواج آدما و برعکس همسر یا خواهرش که ازدواج رو اشتباه و عامل بدبختی آدما میدونن ، من خوشحال میشم و دعا میکنم حالا که همچین تصمیمی‌گرفتن ، خوشبختیو با تمام وجود حس کنن و از انتخابشون پشیمون نشن. بهرحال حتما هستن و وجود دارن زوجایی که عاشقانه همو دوست دارن و در کنار هم برای حل مشکلات زندگیشون تلاش میکنن و چقدر خوبه که هستن .

اینا تعبیر همین آیه معروف « و از نشانه‏‌هاى او اینکه از نوع خودتان همسرانى براى شما آفرید تا بدانها آرام گیرید و میانتان دوستى و رحمت نهاد آرى در این نعمت براى مردمى که مى‏ اندیشند قطعا نشانه‏‌هایى است» هستن .

بازدید : 15
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 19:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

از برکات این روزا اینه که یه عروس جدید وارد خانواده آقابزرگ شده و دایی کوچیکه همسر عروس دار شده wink

مسخره ست ولی هنوز نیومده مقایسه‌ها شروع شده خخ

شاید ظاهرا مسئله مهمی‌نباشه ولی خودبخود با اعتماد به نفس آدم بازی میشه !

حتی باعث میشه آدم با خودشم درگیر بشه خخ

خلاصه الهی که خوشبخت بشن و بالاخره یه روز اقوام ایرانی هم دست از مقایسه کردنا بردارن و بپذیرن هرکس جایگاه خودشو داره و هیچکس شبیه اون یکی نمیتونه باشه !

- همین همسر انگار با پسرداییش تو مسابقه افتاده باشه ( آخه از بین پسرها این دومین نفر بعد همسر هست که داره ازدواج می‌کنه ) با دیدن عکس نامزدیشون میگه ولی تو خوشگلتری laugh

بازدید : 19
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 19:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 13
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 19:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حرفهای ناگفته

چندماه قبل ، خواهرم برای کاری ازم کمک خواست ..

و الان بدون اینکه بخوام مجبورم تا آخرش باهاش برم ..

نه به این کار علاقمندم نه دوست دارم برای خواهرم کار کنم .

قرار بود یاد بگیرم و بهش آموزش بدم تا خودش انجام بده ، ولی کار جوری نیست که اون بتونه انجام بده .. و من ناخواسته گرفتار شدم .

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 431
  • بازدید کننده امروز : 412
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 433
  • بازدید ماه : 451
  • بازدید سال : 1957
  • بازدید کلی : 1973
  • کدهای اختصاصی